در انتظار خدا
مصاحبه اشپیگل با مارتین هایدگر
اشپیگل: آقای پروفسور هیدیگر، ما همیشه به این تشخیص رسیدهایم که کار فلسفی شما تا اندازهای در همین زمانههای نه چندان دور بر اثر حوادثی از زندگانی شما که هیچ وقت روشن نشدهاند مخدوش گشته است.
هیدیگر: منظور شما سال 32 است.
ـ همین طور است، پیش از آن و پس از آن. ما میل داریم این امر را در ارتباطی وسیعتر بنگریم و از آن مجری به پرسشهایی برسیم که مهم به نظر میآیند. از جمله: چه امکاناتی هست برای اینکه از طریق فلسفه بتوان در واقعیت و نیز در واقعیت سیاسی تأثیر کرد؟
ـ اینها پرسشهای مهمی هستند. آیا میتوانم به همهی آنها پاسخ بدهم؟ در وهلهی اول باید بگویم که من پیش از تصدی سمت ریاست دانشگاه از هیچ حیث اشتغال سیاسی نداشتم. در نیم سال زمستانی 33 ـ 1932 در مرخصی بودم و غالباً اوقات خود را در خانهی خود میگذراندم.
ـ چه طور شد که شما رئیس دانشگاه فرایبورگ شدید؟
ـ در دسامبر 1932 همسایهی من «فن مولت دورف» که استاد کرسی کالبدشناسی بود به ریاست دانشگاه انتخاب شد. 15 آوریل روز تصدی سمت ریاست در این دانشگاه است. درنیم سال زمستانی 33 ـ 32 ما نه فقط به کرات دربارهی وضع سیاسی، بلکه خصوصاً دربارهی وضع دانشگاهها و دربارهی وضع نابسامان دانشجویان گفتوگو کردیم. نظر من این بود: تا آنجا که من میتوانستم در امور بنگرم امکان منحصر به فرد ما این بود که با نیروهای سازندهای که هنوز از نشأت واقعی حیات برخوردارند تحول آتی اوضاع را دریابیم و در چنگ بگیریم.
ـ یعنی شما ارتباطی میان وضع دانشگاهی آلمان و موقع سیاسی این کشور میدیدید؟
ـ طبعاً من جریانات سیاسی ژانویه تا مارس 1933 را دنبال میکردم و در هر فرصتی دربارهی انها با همکاران جوانترم صحبت میکردم. اما هم من در واقع مصروف تفکر در اندیشهی پیش ـ سقراطی بود. با شروع نیمسال تابستانی، من به فرایبورگ بازگشتم. در این اثنا پروفسور «فن مولن دوف» سمت ریاست دانشگاه را در 16 آوریل به عهده گرفته بود. هنوز دو ماه نگذشته بود که وی توسط وزیر فرهنگ وقت از سمت خود برکنار شد. چون وی چسباندن «یوگند پلاکات» را در دانشگاه ممنوع کرده بود از سمت خود معزول گشت.
ـ آقای «فن مولن دورف» سوسیال دموکرات بود. وی پس از برکناری خود چه اقدامی کرد؟
ـ همان روز برکناریاش «فن مولن دورف» نزد من آمد و گفت: «هیدیگر؛ حالا دیگر شما باید ریاست دانشگاه را بر عهده بگیرید». من او را به این امر توجه دادم که کمترین تجربهای در تمشیت امور اداری ندارم.
«زائر» معاون وقت دانشگاه نیز به نوبهی خود پافشاری میکرد که من خود را در انتخابات جدید رئیس دانشگاه نامزد کنم، چه به نظر وی خطر این بود که یک کارگزار حزبی به این سمت منصوب شود. همکاران جوانی که با هم سالها دربارهی تشکیل دانشگاه صحبت کرده بودیم به من فشار میآوردند تا تصدی امور ریاست دانشگاه را بپذیرم. پس از مدتها تردید سرانجام آمادگی خود را برای پذیرفتن این سمت آن هم فقط به خاطر منافع دانشگاهی و در صورتی که تأیید قطعی «شورا» محرز باشد اعلام کردم. با این وجود تردید من در مورد مناسب بودنم برای ریاست دانشگاه به قوت خود باقی ماند و من صبح روز انتخاب به محل ریاست دانشگاه رفتم و به همکاران حاضر، «فن مولن دورف» و «زائر» اظهار کردم که نمیتوانم ریاست دانشگاه را به عهده بگیرم. هر دو همکار در پاسخ گفتند: تدارک انتخابت به جایی رسیده است که من دیگر نمیتوانم از نامزدی استعفا کنم.
ـ و آن وقت شما آمادگی قطعی خود را اعلام کردید. رابطهی شما با ناسیونال سوسیالیستها از آن پس چه صورتی به خود گرفت؟
ـ دومین روز تصدی سمت ریاست بود که «رهبر دانشجویان» به اتفاق دو همراه نزد من آمد و از نو خواستار چسباندن «یوگند پلاکات» در دانشگاه شد. من رد کردم. سه دانشجوی مذکور با این تذکر که منع این امر به رهبری دانشجویی «رایش» گزارش خواهد شد از نزد من رفتند. چند روز بعد دکتر «باءمن» که عضو صدر رهبری در ادارهی آموزش عالی اِسآ بود به من تلفن کرد و از من خواست تا با چسباندن پلاکات جوانان، همچنان که در دیگر دانشگاها نیز عملی میشود، موافقت کنم. در صورت مخالفت نه فقط احتمال برکناری من، بلکه حتی احتمال بستن دانشگاه نیز میرفت. بنابراین در وهلهی اول تلاش کردم تا بلکه وزیر فرهنگ «باون» از ممانعتی که من در این مورد کرده بودم حمایت کند. وزیر فرهنگ اظهار کرد که در مقابل اِسآ هیچ کاری از وی ساخته نیست. با وجود این ممانعت را لغو نکردم.
ـ این امر تاکنون به این صورت شناخته نبود.
ـ انگیزهای که مرا به پذیرفتن ریاست دانشگاه واداشت. از پیش در سخنرانیام تحت عنوان «متافیزیک چیست؟» ذکر شده است: حوزههای علوم از هم بسیار دورند. روش بررسی موضوعات علوم کاملاً متفاوت است. این «چندگانگی» پراکنده که هیأت علوم را میسازد و امروزه فقط از طریق سازمان تکنیکی دانشگاهها و دانشکدهها و از طریق اغراض عملی رشتههای علمی با هم نگه داشته میشود و معنایی مییابد. در مقابل، ریشهی علوم در ماهیت بنیادی خود رمق حیاتیاش را دیگر از دست داده است. کوششی که من در مورد وضع دانشگاهها با وضعی که امروزه دیگر به حد افراط خود رسیده، در دورهی تصدی سمت ریاست کردم، در نطق ریاست دانشگاهیام نشان داده شده است.
ـ ما میخواهیم ببینیم آیا و چگونه اظهارت سال 1929 شما با آنچه شما در نطق 1933 در سمت رئیس دانشگاه گفتهاید میخواند. ما در اینجا عبارتی را از ارتباطش در متن منتزع میکنیم: «آن آزادی آکادمیک پر قیل و قال از دانشگاههای آلمان رانده میشود، زیرا این آزادی تصنعی بود چون فقط نفی میکرد». به گمان ما این حدس جایز است که این عبارت لااقل نمودار قسمتی از نظراتی است که امروزه نیز از آن تبری ندارید.
ـ همین طور است، من بر سر این حرف خود ایستادهام. چه این «آزادی آکادمیک» اغلب منفی بود، به معنی آزاد شدن از هرگونه تلاش در پرداختن به آنچه تحصیل علم از حیث تفکر و انتباه میطلبد بود. علاوه بر این حق این است که عبارت منتزع شما در ارتباط با متن خوانده شود. آن وقت روشن خواهد گشت که مراد من از «آزادی منفی» چه بوده است.
ـ درست است. اما وقتی شما چهار ماه پس از انتصاب هیتلر به سمت صدراعظم «رایش» از «عظمت و جلال این رفعت» میگویید، ما لحن تازهای در سخنان شما احساس میکنیم.
ـ بله، من هم آن وقت به این امر اعتقاد داشتم.ـ ممکن است کمی در این باره توضیح بدهید؟
ـ با کمال میل: آن زمان من شق دیگری نمیدیدم. در آن آشوب عمومی عقاید و گرایشهای سیاسی 22 حزب میبایست راهی به یک موضعگیری ملی و اجتماعی در جهت کوشش «فریدریش ناومن» گشوده میشد. برای این که فقط نمونهای در اینجا به دست داده باشم میتوانستم از «ادوارد اشپرانگر» مقالهای نقل کنم که در این زمینه به مراتب از نطق ریاست دانشگاهی من شدیدتر است.
ـ اشتغال شما با امور سیاسی چه وقت شروع شد. آن 22 حزب از خیلی بیشتر وجود داشتند. تعداد بیکاران در سال 1930 به میلیونها میرسید.ـ در آن زمان مرا پرسشهایی مشغول میکرد که در Sein und Zeit (1927) و در نوشتهها و سخنرانیهای بعدی بازنموده شدهاند، یعنی پرسشهای اصلی تفکر، پرسشهایی که به مسائل ملی و اجتماعی نیز غیرمستقیم مربوطند. برای من به عنوان معلم دانشگاه مستقیماً مسألهی عرفی علوم و بدین ترتیب تعیین تکلیف دانشگاه مطرح بود. این اهتمام در عنوان نطق ریاست دانشگاهی من آمده است: «قیام دانشگاه آلمان در تأیید خود یک چنین عنوانی در هیچ نطق ریاست دانشگاهی جرأت بروز نکرده است. اما میان آنهایی که بر ضد این نطقها جدل میکنند چه کسی هرگز آن را عمیقاً خوانده، در آن غور نموده و آن را بر حسب وضع آن زمان تفسیر کرده است؟»
ـ «آیا قیام دانشگاه آلمان در تأیید خود» اساساً در چنان جهان پرآشوبی نامتناسب نیست؟
ـ چه طور؟ ـ «قیام دانشگاه» امری است بر ضد آن «علوم سیاسی» که آن وقت حزب و جامعهی دانشجویان ناسیونال سوسیالیست در پیشبردش میکوشیدند. عنوان «علوم سیاسی» در آن دوره غرض کاملاً دیگری داشت. معنایش آن نبود که امروزه سیاستشناسی مینامند. بلکه غرضش منحصراً این بود: علم به معنای اعم و نیز معنای ارزشی آن بر حسب نفع موجودش برای ملت برآورده میشود. نطق ریاست دانشگاهی به طور اخص با این سیاسی کردن علم مقابله کرده است.ـ ببینیم منظور شما را درست میفهمیم: شما خواستید با نهادن دانشگاه در متن آنچه خود را آن زمان در حکم رفعت، یافته بودید دانشگاه را بر ضد شاید بسیاری جریانهای قدرتمند که خصلت دانشگاه را از او میزدودند به قیام وا دارید؟ـ یقیناً، اما قیام دانشگاهی میبایست در عین حال خود را مکلف میکرد تا در قبال سازمانهای منحصراً تکنیکی دانشگاه معنای تازهای متأثر از انتباه در مورد آنچه روباورد تفکر مغرب زمینی ـ اروپایی است، به خود دهد.
ـ آقای پروفسور: آیا ما درست میفهمیم که شما آن زمان فکر میکردید میتوانستید به اتفاق ناسیونال سوسیالیستها بهبود دانشگاه را نیز میسر سازید؟ـ این بیان نادرست است، نه به اتفاق ناسیونال سوسیالیستها.دانشگاه میبایست با انتباه خود مستقیماً خود را بازمییافت و از این مجری وضع مستحکمی در مقابل خطر سیاسی کردن علم به دست میآورد
ـ به همان معنایی که قبلاً گفتیم.
ـ به همین مناسبت است که در نطق دانشگاهی خود این سه رکن را ستودهاید: «خدمت کار»، «خدمت دفاع» و «خدمت دانش». منظورتان این بوده که «خدمت علم» به ترازی همسان با دیگر «خدمت»ها رسانده شود، ترازی که ناسیونال سوسیالیستها به علم نداده بودند؟ـ سخنی از رکن نشده است اگر شما با توجه بخوانید. در شمارش، علم در مرتبهی سوم آمده، اما از حیث معنا و غرض در مرتبهی اول جای داده شده است. باید به این نکته توجه کرد که کار و دفاع مانند هر کردار دیگر آدمی بر دانستن مبتنی هستند و بر این مبنی روشن میگردند.
ـ ما ناچاریم ـ و هم اکنون به این نقل کلام خاتمه میدهیم ـ عبارت دیگری از شما نقل کنیم که به تصور ما شما امروز دیگر بر آن صحه نمیگذارید. شما در پاییز 1933 گفتهاید: «احکام علمی و ایدهها قواعد شما نیستند. شخص رهبر به تنهایی واقعیت امروزی و آتی آلمان و قانون آن است».
ـ این عبارت از نطق ریاست دانشگاهی نیست، بلکه در روزنامهی دانشجویی محلی فرایبورگ در آلمان نیمسال زمستان 34 ـ 1933 درج شده است. وقتی من ریاست دانشگاه را قبول کردم متوجه بودم که بدون سازش نمیتوانم پیش بروم. عبارت نقل شده را البته دیگر امروز نمینویسم، از این مقوله در سال 1934 دیگر هرگز سخن نگفتم.
ـ اجازه میدهید بار دیگر یک سوال فرعی بکنیم؟ در گفتوگو این امر روشن شد که شما در سال 1933 میان دو قطب در حرکت بودید. از یک سو میبایست برای شاگردان صحبت میکردید. اما قطب دیگر رنگ مثبتتری دارد و این منظور را شما این طور بیان کردید: احساس شما این بود که در آن زمان امر تازهای روی میدهد. حرکتی صورت میگیرد.
ـ همین طور است. نه این که من به ظاهر چنین وانمود کرده باشم. بلکه واقع این است که من فقط این تنها امکان را میدیدم.ـ میدانید در این ارتباط اتهاماتی متوجه شماست مربوط به همکاری با حزب ناسیونال سوسیالیست کارگر و کانونهای آن، اتهاماتی که برای افکار عمومی هنوز تکذیب ناشده مانده است. از جمله شما را متهم میکنند که در کتاب سوزان جامعهی دانشجویی با جوانان هیتلری مشارکت داشتهاید.
ـ من کتاب سوزان تمهید شده را که قرار بود در برابر دانشگاه صورت گیرد ممنوع کردم.
ـ شما را متهم میکنند که کتابهای نویسندگان یهودی را از کتابخانهی دانشگاه یا سمینار خارج کردهاید.
ـ اختیارت من به عنوان مدیر سمینار منحصر به کتابخانهی سمینار بود و به خواستهای مکرر مبنی بر خارج کردن کتابهای نویسندگان یهودی از کتابخانهی سمینار ترتیب اثر ندادم.
شرکتکنندگان سابق سمینارهای من میتوانند شهادت دهند که هیچ یک از کتابهای نویسندگان یهودی از کتابخانهی سمینار خارج نشده است، بلکه به عکس، این گونه نویسندگان خصوصاً «هوسرل» چون سالهای پیش از 1933 نقل میشدند و مورد مباحثه قرار میگرفتند.
ـ بروز این شایعات را برای خود چگونه توضیح میکنید؟ آیا بدخواهی است؟
ـ تا آنجا که من منابع او را میشناسم میل دارم چنین ظنی را بپذیرم. اما انگیزهی این افترا ریشه عمیقتری دارد. این که من سمت ریاست دانشگاه را بپذیرم محتملاً به این افترا مجال بروز داده است اما علت اصلی آن نیست. از این رو میتوان حدس زد که جدل بر ضد من همواره از نو شروع خواهد گشت، به محض اینکه موجبش پیدا شود.
ـ شما پس از سال 1932 نیز چند شاگرد یهودی داشتهاید و از قرار رابطهتان با برخی از آنها بسیار صمیمانه بوده است.
ـ رفتار من پس از سال 1933 نیز تغییری نکرد. یکی از قدیمیترین و بااستعدادترین شاگردهای دختر من به نام «هلنه ویس» که بعدها به اسکاتلند مهاجرت کرد پس از اینکه امکانی دیگر برای گذراندن دکترای خود در دانشگاه فرایبورگ نداشت، در «بال» با رسالهای دربارهی «علیت و تصادف در فلسفهی ارسطو» دکترای خود را گذراند و کتاب خود را در سال 1942 در «بال» منتشر ساخت نویسنده در پایان مقدمهی کتاب مینویسد:
«اهتمامی که ما در این تفسیر فنومنولوژیک کردهایم و بخش اولش را در اینجا به دست میدهیم تحقق خود را مدیون تفسیرات منتشر نشدهی هیدیگر از فلسفهی یونان میداند». این نسخهای است که نویسنده به خط خود هدیه کرده است. من پیش از درگذشت خانم «دکتر ویس» بارها در بروکسل به دیدن او رفتم.
ـ شما زمانی دراز با «یاسپرس» دوست بودید. پس از سال 1933 این رابطه تیره گشت و شایعه این است که تیرگی روابط را در این ارتباط باید دید که یاسپرس همسر یهودی داشته است. میل دارید در این باره اظهاری بکنید؟
ـ من از سال 1919 با «کارل یاسپرس» دوست بودم. در نیمسال زمستانی 1933 در «هایدلبرگ» به دیدن او و همسرش رفتم. «کارل یاسپرس» همهی آثار منتشر شدهی خود را از سال 1934 تا 1938 برای من فرستاد با تأکید «سلامهای صمیمانه».ـ شما شاگرد «ادموند هوسرل» بودید که یهودی بود و پیش از شما کرسی فلسفه در فرایبورگ. او بود که شما را به عنوان جانشین خود توصیه کرد. رابطهی شما با او نمیتواند خالی از حقشناسی باشد.ـ شما میدانید که “Sein und zeit” به او اهداء شده است.
ـ البته. اما بعدها رابطهی شما و او تیره گشت. میتوانید و میخواهید بگویید علتش چه بوده است؟
ـ اختلافات فکری ما شدیدتر شدند و «هوسرل» اوائل دههی سوم با «ماکس شلر» و من علناً تسویه حساب کرد، تسویه حسابی که علنیتر از آن نمیشد. من نتوانستم پی ببرم که چه چیز هوسرل را به این تسویه حساب علنی واداشته بود.ـ چه وقت و کجا این اتفاق افتاد؟ـ در کاخ ورزشی برلین در برابر دانشجویان «اریش موزام» در این باره گزارشی مبسوط در یکی از روزنامههای بزرگ برلین منتشر ساخت.
مشاجره در حد مشاجره مورد توجه ما نیست. مهم این است که این ـ مشاجرهای نبود که با سال 1933 ارتباطی داشته باشد.ـ هرگز.ـ سرزنشی که میکنند این است که شما در سال 1941 در چاپ پنجم “Sein und Zeit" اهداء کتاب به «هوسرل» را حذف کردهاید.ـ درست است. من این مطلب را در کتاب خود “Unterwegs Zur Spradre” روشن کردم. در آن کتاب نوشتهام: برای پاسخگویی به ادعاهای شایع نادرست مؤکداً در اینجا توجه میدهم که اهدائیهای که در صفحهی 92 متن کتاب آمده بود در چاپ چهارم کتاب (1935) در آغاز کتاب آمده است. وقتی که ناشر انتشارات چاپ پنجم را در خطر دید و حتی احتمال ممنوع شدن آن را میداد، بنابر پیشنهاد و میل «نیمیر» قرار بر این گذاشته شد که اهدائیه در چاپ پنجم حذف شود. موافقت من مشروط بر این بود که حاشیهی صفحهی 38 به جای خود باقی بماند. حاشیهی مذکور درواقع علت وجودی آن اهدائیه را توضیح میداد. آن حاشیه این است:
«اگر بررسیهایی که در پی میآیند گامهایی در باز نمودن (خود امور) برداشته باشند، این را نویسنده کتاب در وهلهی اول مدیون «ادموند هوسرل» است که در دورهی تدریس در دانشگاه فرایبورگ با هدایت شخصی مصرانه نویسنده و گذاشتن بیدریغ آثار منتشر ناشدهی خود در دسترس وی او را با عرصههای گوناگون بررسیهای فنومنولوژیک آشنا ساخته است».
ـ با این وصف تقریباً این سوال دیگر بیمورد به نظر میرسد که آیا درست است شما به عنوان رئیس دانشگاه فرایبورگ استفاده از کتابخانهی دانشگاه یا سمینار فلسفه را برای «هوسرل»، استاد بازنشستهی وقت، ممنوع کردهاید.ـ این افترا است.
ـ نامهای هم وجود ندارد که این ممنوعیت در مورد «هوسرل» در آن مندرج شده باشد؟ پس این امر چگونه شایع شده است؟ـ من هم نمیدانم و برای آن توضیحی پیدا نمیکنم. عدم امکان این امر را میتوانم بدین ترتیب نشان دهم: هنگامی که من رئیس دانشگاه بودم موفق شدم پروفسور «تان هویرز» رئیس کلینیک پزشکی، و «فن هوزی» برندهی جایزهی نوبل در شیمی فیزیکی را ـ هر دو یهودی بودند ـ که وزارتخانه میخواست اخراج کند در سمتشان نگه دارم. این که من این دو تن را نگه دارم و در عین حال بر ضد «هوسرل»، معلم خودم، به وجهی شرمآور اقدام نمایم، بیربط است. ضمناً من مانع از این شدم که استادان و دانشیاران بر ضد پروفسور «تان هویرز» دست به تظاهرات بزنند. بودند در آن زمان دانشیاران ارتقاءنیافتهای که فکر میکردند: الان دیگر وقت پیشروی است. همهی این اشخاص را هر وقت برای مذاکره نزد من میآمدند راندم.
ـ شما در مراسم تدفین «ادموند هوسرل» در سال 1938 شرکت نکردید.
ـ این اتهام که من با «ادموند هوسرل» قطع رابطه کرده بودم بیاساس است. در ماه مه سال 1933 همسر من به نام هر دوی ما نامهای به خانم «هوسرل» نوشت و در آن نامه حقشناسی همیشگی ما را ابراز نمود و آن نامه را با دسته گلی برای خانم «هوسرل» فرستاد. خانم هوسرل بسیار کوتاه و رسمی از ما تشکر کرد و نوشت که رابطهی خانوادگی ما با همدیگر قطع شده است. این که من دیگر در بیماری و مرگ «هوسرل» بار دیگر حقشناسی و تکریم خود را نشان ندادم یک ضعف انسانی است که من در نامهای از خانم «هوسرل» از این بابت پوزش طلبیدم.
ـ هوسرل در سال 1938 درگذشت. شما در سال 1934 از ریاست دانشگاه استعفا کردید. سببش چه بود؟
ـ در این مورد باید به امور دیگری توجه بدهم. من به این قصد که بر سازمان تکنیکی دانشگاه غلبه کنم، یعنی تجدید حیات دانشگاه را بر مبنای وظایف علمیشان میسر سازم پیشنهاد کردم که برای نیمسال زمستانی 34ـ1933 همکاران جوان خصوصاً متبحر در رشتههای خود به ریاست دانشکدهها انتخاب شوند، بیآنکه سمت آنها در حزب از این حیث نقشی داشته باشد. بدین نحو بود که پروفسور «اریک ولف»، پروفسور «شاده والت»، پوفسور «زورگل»، پروفسور «مولن دورف» که در بهار از سمت ریاست دانشگاه برکنار شده بود به ترتیب به ریاست دانشکدهی حقوق، ادبیات، علوم و پزشکی انتخاب شدند. اما در نوئل سال 1934 به این نکته پی بردم که تجدید حیات دانشگاه که موردنظر من بود نه در برابر مقاومت همکاران و نه در مقابل حزب تحققپذیر نخواهد بود. همکاران از جمله بر من خرده میگرفتند که چرا تمشیت امور اداری دانشگاه را به دانشجویان نیز سپردهام، درست همان طور که امروزه هست. یک روز مرا به «کارلزروهه» خواستند و در حضور رهبر انجمن دانشجویان از من خواستند رئیس دانشکدهی حقوق و پزشکی را بردارم و دیگرانی را که مورد پسند حزب هستند جانشین آنها سازم. من این تذکار را رد کردم و اعلام کردم در صورتی که وزیر فرهنگ در این مورد پافشاری کند من از سمت خود استعفا خواهم داد. این امر مربوط به سال 1934 بود. روسای دانشگاه دو سال و حتی بیشتر بر سر کار میماندند. من پس از ده ماه از کار خود کنارهگیری کردم. روزنامههای داخلی و خارجی تفسیرهای مختلفی در مورد انتخاب من به سمت ریاست دانشگاه کرده بودند، اما در مورد استعفای من کاملاً سکوت نمودند.ـ آیا پیش آمد که نظرات خود را دربارهی اصلاحات دانشگاهی به اطلاع وزیر مربوط «رایش» برسانید؟ـ همان دوره را میگوئید؟
ـ گفته میشود که «روست» در سال 1933 سفری به فرایبورگ کرده است.ـ این مسأله دو امر متفاوت است. یکی این که به مناسبت جشن «اشلاگتر» در «شوناء» من با وزیر مربوط ملاقاتی رسمی کردم و دیگر این که من نظر خود را دربارهی علم و تشکیل دانشکدهها به همین وزیر در برلن اظهار نمودم. وی به سخنان من با توجه گوش کرد، آن قدر که من گمان نمودم آنچه گفتهام اثر خود را خواهد کرد. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. من نمیفهمم که چطور به مناسبت این مذاکره با وزیر پرورش وقت «رایش» مورد سرزنش واقع میشوم در حالی که همهی حکومتهای خارجی در شناسایی رسمی هیتلر و استقبال معمول بینالمللی از او شتاب میکردند.
پس از استعفا از سمت ریاست دانشگاه رفتارتان در برابر حزب ناسیونال سوسیالیست کارگر تغییر کرد.
ـ پس از کنارهگیری، من کار خود را به وظایف تدریس منحصر کردم. در نیمسال تابستانی 1934 «منطق» درس دادم. در نیمسال بعدی 35ـ1934 نخستین درسهایم را دربارهی «هلدرینی» شروع کردم. سال 1936 درسهایم را در مورد «نیچه» شروع نمودم و همهی حاضران میتوانستند بفمهند و میشنیدند که این معارضهای با ناسیونال سوسیالیسم بود.ـ تحویل سمت ریاست دانشگاه به جانشین بعدی چگونه صورت گرفت؟ شما در جشن مربوط شرکت نکردید؟
ـ درست است. من حاضر نشدم در جشن معمول تحویل سمت رئیس دانشگاه شرکت کنم.
ـ آیا جانشین شما یک عضو فعال حزب بود؟
ـ وی حقوقدان بود: «آلمانه»، روزنامهی حزبی، انتصاب وی را با حروف درشت چنین اعلام کرد: «نخستین رئیس دانشگاهی ناسیونال سوسیالیست».
ـ واکنش حزب در مقابل شما چه بود؟
ـ من دائماً تحت نظر بودم. ـ و خودتان متوجه شده بودید؟
ـ بله. این همان ماجرای دکتر «هانکه» است.
ـ چطور شد که متوجه شدید تحت نظرید؟ـ دکتر «هانکه» خودش نزد من آمد. وی که تازه دکترای خود را گذرانده بود در نیمسال زمستانی 37ـ1936 و نیمسال تابستانی 1937 عضو سمینار من بود. س.د.وی را فرستاده بود که مرا تحت نظر داشته باشد.
ـ چطور شد که دکتر «هانکه» ناگهان نزد شما آمد؟
ـ به علت درسهای من دربارهی تفکر «نیچه» و نحوهی تنظیم این درسها، دکتر «هانکه» به من اعتراف کرد که وی بیش از این نمیتواند مرا تحت نظر بگیرد و میل دارد در مورد ادامهی اشتغال من به تدریس مرا از جریان مستحضر سازد.ـ بنابراین حزب کاملاً مراقب شما بود؟
ـ من فقط میدانستم که مباحثه دربارهی نوشتههای من ممنوع است، مثلاً دربارهی نوشتهام Platons Leher den Wahkvheit.
مجلهی «اراده و قدرت»، نشریهی جوانان هیتلری، سخنرانیای را که من در بهار 1936 در انستیتوی «ژرفی» در رم کرده بودم به وجهی سخیف مورد حمله قرار داد. کسانی که علاقهمندند میتوانند جدل هجایی روزنامهی Volk un Werden بر ضد مرا که در سال 1934 آغاز گشت بخوانند. من جزو هیأت اعزامی آلمان در سال 1934 به کنگرهی «دکارت» که در سال 1937 در پاریس تشکیل شد. این امر چنان در پاریس غریب نمود که مدیر کنگره، پروفسور «برئیر» استاد سوربن شخصاً از من توضیح خواست که چطور من عوض هیأت علمی آلمان نیستم. من پاسخ دادم مدیریت کنگره حقش است در این مورد از وزارت پرورش «رایش» کسب اطلاع کنند. پس از مدتی از برلن به من ابلاغ شد که به هیأت آلمانی در پاریس ملحق گردم. من رد کردم. نوشتههای من نظیر: Vom wesen، der wahr heit Was ist Metaphysik در جلدهای بیعنوان دور از نظر فروخته میشدند. دیری نگذشت که به دستور حزب، نطق ریاست دانشگاهی من نیز از کتابفروشیها جمع شد.ـ آیا بعدها وضع از این هم بدتر شد؟
ـ در آخرین سال جنگ پانصد نفر از مهمترین دانشمندان و هنرمندان از هر گونه خدمت جنگی معاف شدند. من جزو معافشدگان نبودم، بلکه به عکس در تابستان 1944 به کارهای استحکامی در ناحیهی «راین» گماشته شدم.
ـ در سوئیس «کارل بارت» بر این کار گماشته شده بود؟
ـ جالب این است که چگونه این امر صورت گرفت: رئیس دانشگاه همهی استادان را نزد خود فراخواند ونطق کوتاهی به این مضمون ایراد کرد: آنچه او میگوید حاصل گفتوگوی وی با رهبر حوزهای و رهبر انجمن «ن ـ س» است. وی اکنون همهی استادان را در سه گروه تقسیم میکند: اول، کسانی که وجودشان لازم نیست؛ دوم، کسانی که وجودشان نیمهلازم است؛ و سوم، کسانی که وجودشان مطلقاً لازم است. به عنوان نخستین نفر از گروههای غیرلازم از هیدیگر و سپس از «ریتر» نام برده شد. در نیمسال زمستانی 1944 پس از خاتمهی کارهای استحکامی، تحت عنوان «شاعری و تفکر» که به معنای دنبالهی درسهای مربوط به «نیچه» یعنی دنبالهی معارفه با ناسیونال سوسیالیسم بود، سخنرانی کردم. پس از دومین جلسهی سخنرانی، برای خدمت در سازمان «هجوم ملت» فراخوانده شدم و من پیرترین عضو فراخوانده شده هیأت آموزشی این سازمان بودم.
ـ اجازه بدهید خلاصه کنیم: شما در سال 1933 به عنوان یک آدم غیرسیاسی به معنای اخص و نه به معنای اعم کلام گرفتار سیاست آن اعتلای آنچنانی …ـ از مجرای دانشگاه …ـ از مجرای دانشگاه در آن اعتلای آنچنانی گرفتار آمدید. پس از یک سال وظیفهای که به عهده گرفته بودید تبری جستید. اما شما در سال 1935 در یک درس دانشگاهی که در 1954 تحت عنوان Einfuhrung in die Metaphysik منتشر شد گفتهاید: «آنچه امروز» ـ یعنی در سال 1935 ـ «به عنوان فلسفهی ناسیونال سوسیالیسم عرضه میشود اما کمترین ربطی به حقیقت درونی و عظمت این جنبش (یعنی مواجههی با تکنیک در گردونهی جهانی خود و نیز انسان نو) ندارد در حکم صیادی در آبهای تیرهی (ارزشها) و (کلیتها)ست». آیا عبارت میان پرانتز را نخست هنگام چاپ کتاب در سال 1953 اضافه کردید ـ برای این که برای خواننده در سال 1953 روشن شود که شما در سال 1935 «حقیقت درونی و عظمت این جنبش»، یعنی جنبش ناسیونال سوسیالیسم را در چه میدیدید ـ یا اینکه عبارت توضیحی را در سال 1935 نیز در متن نوشته بودید؟
ـ این عبارت همان زمان در متن نسخهی من نوشته شده بود و با پندار آن زمان من از تکنیک، نه با تعبیر بعدی من از ماهیت تکنیک به عنوان Ge – stell تناسب داشت. علت اینکه من آن عبارت را از آن زمان نخواندم این بود که به فهم درست شنوندگان اطمینان داشتم. احمقها و جاسوسان البته منظور را طور دیگری فهمیدند. ولی خواستند هم که طور دیگری بفهمند.ـ حتماً جنبش کمونیستی را نیز در همین تراز مینهید؟
ـ بله بدون شک، یعنی به عنوان جنبشی که در گردونهی تکنیک جهانی متعین شده است.
ـ جنبش آمریکایی را نیز به همین نحو؟ـ بله همین طور است. در این سی سال این نکته باید روشن شده باشد که جنبش سیارهای تکنیک نو قدرتی که هر قدر در برد متعینکننده تاریخی آن بگوئید کم گفتهاید. امروز برای من پرسش قاطع این است که آیا میتوان سیستم ـ و کدام سیستم؟ ـ متناسبی اساساً برای عصر تکنیک یافت. من برای این پرسش پاسخی ندارم و مطمئن نیستم که این سیستم، سیستم دموکراسی باشد.
ـ درست، ولی «دموکراسی» یک مفهوم کلی است که بر آن تصورات مختلفی میتوانند مترتب باشند. پرسش این است که آیا دیگر گونه سازی این شکل سیاسی ممکن است یا نه. شما پس از سال 1945اظهاراتی دربارهی جهان عرب کردهاید و از دموکراسی، از جهانبینی سیاسی مسیحی و نیز از دولت تشکیلاتی سخن گفتهاید و همهی اینها را «اهتمامات نیمبند» خواندهاید.ـ اول خواهش میکنم بگویید من کجا دربارهی دموکراسی و آنچه بعد تفسیر صحبت کردهام. اما من اینگونه اهتمامات را «نیمبند» میخوانم چه در آنها معارضهای واقعی با جهان تکنیک نمیبینم. به نظر من در پس آنها بیش از پیش این پندار جایگزین است که تکنیک در ماهیت خود چیزی است که انسان در چنگ خود دارد. این به عقیدهی من ممکن نیست. تکنیک در ماهیت خود چیزی است که انسان به خودی خود نمیتوانداز عهدهی آن برآید. به عقیدهی شما کدام یک از هیأتهای سیاسی ذکر شده با زمان متناسبتر است؟
ـ من چنین چیزی نمیبینم. اما من یک پرسش قاطع در اینجا میبینم: در وهلهی اول این را باید روشن کرد که منظور شما از «متناسب با زمان» چیست و معنای زمان در اینجا کدام است. حتی باید پرسیده شود که آیا متناسب بودن با زمان ملاکی برای حقیقت درونی عمل انسان است یا این که تفکر و شاعری است که عملی ملاکساز است.
ـ اما مسلم این است که انسان در همهی ازمنه از پس ابزار خود برآمده است. داستان شاگرد جادوگر، نمودار این امر است. بنابراین بدبینانه نیست بگوییم ما از پس این ابزار بسیار بزرگتر تکنیک مدرن برنخواهیم آمد؟
ـ بدبینی، نه. بدبینی و خوشبینی در عرصهی این کوششی که برای انتباه میشود موضعگیری نارسایی بیش نیستند. خصوصاً این که تکنیک مدرن «ابزار» نیست و دیگر با ابزار ربطی ندارد.
ـ چرا ما باید مقهور تکنیک شویم؟ـ من «مقهور» نمیگویم. من میگویم ما هنوز راهی نمیشناسیم که متناسب با ماهیت تکنیک باشد.ـ در برابر میتوان بسیار سادهلوحانه گفت: اصلاً چه چیز است که باید از عهدهاش برآمد. گردونهی امور که میگردد. ما روز به روز بیشتر نیروگاه میسازیم، تولید میکنیم. مردم در بخش تکنیکی شدهی جهان خوب تیمار میشوند. ما در رفاه زندگی میکنیم. واقعاً چه چیزی کم داریم؟
ـ این گردونهی امور میگردد. اما درست هولناک همین است که گردونهی امور میگردد، این که گردش گردونه و نه همه چیز را به سوی گردش دیگری میتاراند و این تکنیک، انسان را بیش از پیش از زمین برمیکند و ریشهکن میسازد. شما را نمیدانم، اما من با دیدن عکسهایی که از ماه گرفته شده است وحشت کردم. ما دیگر احتیاجی به بمب اتمی نداریم. انسان دیگر از خاک خود ریشهکن شده است. آنچه برای ما باقی مانده است فقط ارتباطات محض تکنیکی است. این جایی که انسان در آن سکونت دارد دیگر زمین نیست. چندی پیش من صحبتی طولانی با «رنه شار» در «پرووانس» داشتم میدانید که «رنه شار» همان شاعری است که عضو نهضت مقاومت فرانسه بوده است. اکنون در پرووانس پایگاههای راکت احداث میشوند و آن خطه به نحوی غیرقابل تصور ویران خواهد گشت.
این شاعر مسلماً نمیتواند در مظان احساسات بازی و طبیعتپرستی واقع شود به من میگفت: این ریشهکن شدن آدمی که در شرف تحقق است در واقع پایان کار آدمی است اگر تفکر و شاعری به قدرت بیقهر خود باز نرسند.
ـ باید اذعان کنیم که بیشتر میل داریم در زمین بمانیم و حتماً در این دورهها نیز مجبور به ترک زمین نخواهیم بود. اما چه کسی میداند که سرنوشت آدمی در این است که روی زمین بماند. میتوان پنداشت که آدمی اساساً سرنوشت ندارد. اما به هر حال میتوان یک امکان آدمی را نیز در این دید که از کره خاکی به سیارات دیگر روی میآورد. ما از این مرحله چندان دور نیستیم. اما در کجا آمده است که جای آدمی همینجاست؟
ـ بر حسب تجربهی آدمی و تاریخ و تا آنجا که من اطلاع دارم این را میدانم که هر امر اساسی و بزرگ وقتی پدیدار گشته است که آدمی موطن داشته و در روی آوردی استوار بوده است. مثلاً چون ادبیات امروز در رویآورد خود استوار نیست، مخرب است.ـ کلمهی مخرب دراین حد هم که توسط شما به معنای «نیهیلیستی» به کار برده شده و در فلسفهتان به معنای پرشولی به خود گرفته برای احساس ما مخل مینماید به کار بردن این کلمه مخرب در مورد ادبیات که شما میتوانید یا باید آن را جزئی از همین «نیهیلیسم» بشناسید برای ما چندان مطلوب نیست.
ـ من میخواهم بگویم ادبیات موردنظر به معنایی که من از «نیهیلیسم» مراد میکنم «نیهیلیستی» نیست.
ـ این طور که اظهار کردید شما جنبش جهانیای میبینید که یا منجر به پیدایش دولت مطلق تکنیک خواهد شد و یا این که دیگر شده است. این طور نیست؟ـ چرا.ـ و حالا طبعاً این پرسش پیش میآید: آیا خود انسان قادر خواهد بود در بافت این گردونهی جبر و قهر نفوذ کند، یا این کار از فلسفه یا از هر دو با هم ساخته است، به این ترتیب که فلسفه آدم یا آدمهایی را جهت یک عمل معینی سوق میدهد؟ـ اجازه بدهید کوتاه و شاید تا حدی صریح اما بر مبنای انتباهی دیرپا به این پرسش پاسخ دهم: فلسفه نخواهد توانست تغییری بیواسطه در وضع کنونی جهان بدهد. این حکم نه فقط در مورد فلسفه، بلکه خصوصاً در مورد آرزوها و اغراض آدمی صادق است. ما را فقط خدایی میتواند نجات دهد. تنها مفر ما این است که در تفکر و شاعری آمادگی را برای پدیداری خدا یا برای غیاب خدا در افول برانگیزیم.
ـ آیا ارتباطی میان تفکر شما و پدیداری این خدا هست؟ آیا در این معنا از دید شما ارتباطی علمی وجود دارد؟ فکر میکنید ما میتوانیم از طریق تفکر خدا را بازخوانیم؟ـ نه ما نمیتوانیم او را بازبخوانیم، حداکثر این که بتوانیم آمادگی انتظار را نسبت به او برانگیزیم.ـ به نظر شما ما میتوانیم کمکی بکنیم؟ـ آماده ساختن آمادگی میتواند نخستین کمک باشد. جهان نمیتواند در آنچه هست و به آن گونه که هست از طریق انسان باشد، اما بدون انسان هم نمیتواند باشد. این منظور به عقیدهی من با آن چیزی در ارتباط است که من با کلمهای کهن و مختلفالمعنی که اکنون دیگر پرفرسوده است «هستی» مینامم، امری که برای بروز، دوام و صورتپذیری خود به انسان نیاز دارد.
من ماهیت تکنیک را در آن چیزی میبینم که Ge – stell مینامم، کلمهای که غالباً مورد استهزاست و شاید هم بیانی ناشیانه باشد. معنی سیطره Ge – stell این است که آدمی توسط قدرتی که در ماهیت تکنیک بروز میکند و بر آن مستولی نیست بازداشته شده و به معارضه خوانده شده است. تفکر میخواهد فقط همین بینش را برانگیزد. دیگر از فلسفه کاری ساخته نیست.ـ در زمانهای پیشین ـ و نه فقط در زمانهای پیشین ـ به هر حال این طور پنداشته میشد که فلسفه میتواند تا حدود زیادی به طور غیرمستقیم و به ندرت به طور مستقیم منشأ اثر باشد و میتواند بستر پیشروی را بر جریانهای تازه بگشاید. کافی است که میان آلمانیها به کسانی چون «کانت»، «هگل تا نیچه» بنیدیشیم، ـ «مارکس» که جای خود دارد تا ـ ثابت شود که فلسفه به طور غیرمستقیم تأثیری خارقالعاده داشته است. حالا منظور شما این است که دورهی این تأثیر دیگر به پایان رسیده است؟ وقتی که شما میگویید فلسفهی دیرین مرده است و دیگر وجود ندارد، آیا این اندیشه را نیز ملحوظ میسازید که این تأثیر فلسفه، هرگاه چنین چیزی اساساً وجود داشته، لااقل امروز دیگر وجود ندارد؟ـ تأثیر غیرمستقیم از طریق تفکری دیگر میتواند ممکن باشد، اما تأثیر مستقیم به نحوی که تفکر بتواند جهان را به گونه عملی تغییر دهد. وجود ندارد.ـ ببخشید، منظور ما این نبود که فلسفهاندیشی کنیم. این کار از عهدهی ما برنمیآید. اما ما در اینجا میان سیاست و فلسفه یک خط «جوش» میبینیم. از این رو ما را عفو کنید که شما را به چنین گفتوگوهایی میکشیم. شما هم اکنون گفتید که فلسفه و فرد کاری نمیتوانند بکند جز اینکه …ـ در تدارک این آمادگی برای در رسیدن یا در نرسیدن خدا خود را بازنگهدارند. نه این که تجربهی ما از این در نرسیدن هیچ باشد. این تجربه در حکم آزادی انسان از آن چیزی است که من در Sein und Zeit گمگشتگی در هستنده نامیدهام. لازمهی تدارک آن آمادگی، انتباه در مورد آن است که امروز هست.
ـ اما در این صورت آن سائق معهود نیز باید از خارج بیاید، باید خدا بیاید یا کسی دیگر. بنابراین تفکر امروزی دیگر نمیتواند به اتکاء نفس و از نهاد خود برآید و موثر باشد. گمان میکنم که به عقیدهی معاصران و نیز به عقیدهی خود ما سابقاً چنین چیزی وجود داشت.ـ اما نه به طور مستقیم.ـ ما از کانت، هگل و مارکس به عنوان محرکانی بزرگ نام بردهایم. اما در بینش نیز منشأ موثر بوده است در مورد بسط فیزیک مدرن و بالاتر، برای پیدایش جهان نو اساساً. به گمان شما پیش از این گفتید که چنین تأثیراتی را دیگر باور ندارید.ـ به معنای فلسفه، نه دیگر. نقش فلسفه را از این پس علوم گرفتهاند. برای توضیح کافی «تأثیر» فکر باید مشروحتر به بررسی این امر بپردازیم که تأثیر و اثر یعنی چه. اگر با عبارت بنیاد (علت) را به اندازه کافی بررسی کرده باشیم باید میان کلماتی چون مناسب، سوق، خواست، امداد، ممانعت و یاری کاملاً تفاوت بگذاریم. فلسفه در هیأت علوم منفرد منحل میگردد: در روانشناسی، منطق و سیاستشناسی.ـ و جای فلسفه را چه میگیرد؟ـ سیبرنتیک.
ـ یا پارسایی که خود را بازنگهدارد؟ـ اما این دیگر فلسفه نیست.
- پس چیست؟ـ این را من تفکر مینامم.
ـ شما این را تفکر مینامید. میل دارید منظورتان را روشنتر بیان کنید؟
ـ شما به عبارتی فکر میکنید که نوشتهی من Dietrageuuch der Technik را ختم میکند: «پرسش همانا پارسایی تفکر است»؟ـ ما در درسهایتان درباهی تفکر نیچه یافتیم که برای ما روشنکننده است در آنجا میگوئید: «چون درتفکر فلسفی برترین پیوندممکن حکمفرماست، همهی متفکران بزرگ یک امر را میاندیشند. اما همین یک امر چنان غنی است که هرگز هیچ فردی به تنهایی نمیتواند تمامی آن را براندیشد. بلکه هر فردی پیوند فرد دیگر را بدان سختتر میکند». اما درست همین بنای فلسفه است که با وجود پیوند خود به نظر شما اکنون دیگر به پایان رسیده است.ـ به پایان رسیده اما برای ما معلوم نشده است. بلکه خصوصاً حضور خود را در گفتوگو از نو محرز میسازد. کار من به صورت درس و تمرین در این سی سالهی گذشته سربهسر تفسیر فلسفهی مغرب زمینی بوده است. بازگشتن در بنیاد تاریخی تفکر و بازاندیشیدن پرسشهایی که از بدو فلسفه یونانی ناپرسیده ماندهاند یقیناً در حکم بریدن از روی آوردها نیست. اما من میگویم: گونهی تفکر متافیزیکی که بر ما روی آورده است و با نیچه ختم میگردد دیگر امکانی برای دریافتن فکری رگههای اصلی مرحلهی تکنیکی جهان به دست نمیدهد.
ـ شما در حدود دو سال پیش در گفتوگو با یک راهب بودایی از «یک روش تفکر کاملاً نو» سخن گفتهاید، اظهار کردهاید که این «روش جدید تفکر» در وهلهی اول فقط برای معدودی قابل اعمال است. منظورتان این بوده که فقط معدودی میتوانند بینشهایی داشته باشند که به عقیدهی شما ممکن و لازمند؟
ـ «داشته باشند» به معنای اصالی خود، یعنی آنها میتوانند این گونه بینشها را تا حدود زیادی اظهار کنند.
ـ آما در صحبت با آن بودائی هم شما به وضوح نشان ندادید که انتقالی که ناظر بر تحقق این بینش باشد چطور ممکن است.ـ نمیتوانم به وضوح نشان دهم. من در این مورد که تفکر چگونه «اثر» میگذارد هیچ نمیدانم. امکان این هست که راه یک تفکر به سکوت منتهی شود تا مانع از این گردد که فکر در ظرف یک سال خود را به تاراج دهد. امکان این هست که تفکر 300 سال لازم داشته باشد تا بتواند «اثر کند».
ـ ما این را خوب میفهمیم. اما چون ما در 300 سال بعد زندگی نمیکنیم، بلکه در همین جا و هماکنون زندگی میکنیم مجاز نیستیم سکوت نماییم. ما سیاستمدارن، نیمهسیاستمداران، اتباع کشور، روزنامهنگاران و غیره باید مدام تصمیمی بگیریم و با سیستمی که در قیدش زندگی میکنیم کنار بیائیم؛ باید سعی کنیم سیستم را تغییر دهیم ما باید مراقب رخنهی باریک اصطلاحات و رخنهی باریکتر انقلاب باشیم. به همین مناسبت از فیلسوفان انتظار یاری داریم، حتی اگر این یاری طبعاً غیرمستقیم و از طریق راههای فرعی باشد. آن وقت میشنویم که: من نمیتوانم به شما کمک کنم.ـ من هم نمیتوانم.
ـ این گفته دل آدم فیلسوف را خالی میکند.
ـ نمیتوانم چون پرسشها چندان دشوارند که هرگاه متفکر مربوط بدانها بخواهند به ملا ـ عام بیاید، موعظه کند و نمرهی اخلاق بدهد درواقع غرض خود را که تفکر است نقض کرده است. عارضهی لودهنده این است که در برابر سر سیطرهی مطلق سیارهای تکنیک که در ماهیتش نیندیشیدهمانده است تفکر امروزی میکوشد تا در ذات گذرا و بیرمق خود دربارهی آنچه نیندیشیده مانده است، بیندیشد.
ـ شما خود را جزو آن کسانی محسوب نمیکنید که اگر گوشی شنوا مییافتند راهی نشان میدادند؟
ـ نه. من راهی برای تغییر بیواسطهی وضع کنونی جهان نمیشناسیم، مشروط بر این که یافتن راهی اصولاً برای آدمی میسر باشد. اما به نظر من این طور میرسد بلکه تفکری که بدان مبادرت میشود بتواند آن آمادگی نام برده را برانگیزد و روشن و استوار سازد.ـ پاسخ روشنی است. اما آیا یک متفکر میتواند و مجاز است بگوید: صبر کنید در ظرف 300 سال آینده حتماً فکری به خاطر ما خطور خواهد کرد.ـ سخن بر سر این نیست که صبر کنیم تا پس از 300 سال فکری به خاطر ما خطور کند. وظیفهی ما این است که براساس رگههای اصلی اندیشیده شده دورهی کنونی بدون هیچ گونه دعوی پیامبرانه تفکر در بستر زمان آینده پیش برانیم. تفکر، بیعمل نیست. تفکر در بنیاد خود عملی است که درگفتوگوی دوگانه با تقدیر جهانی صورت میگیرد. به نظر من این طور میرسد که متمایز ساختن تئوری و پراکسیس که منشأاش متافیزیک باشد و پندار میسر ساختن پیوند میان این دو، راه را از احراز بینش در آنچه من تفکر مینامم منحرف ساخته است. شاید اجازه بدهید در این مورد به درسهایی ارجاع دهم که تحت عنوان Washeibt Den Ken شاید این خود نشانهی عصر ما باشد که این نوشته میان آثار من کمتر از همه خوانده شده است.
ـ برگردیم به آغاز صحبت: آیا میتوان چنین فکر کرد که ناسیونال سوسیالیسم از یک سو تحقق آن مواجههی سیارهای و از سوی دیگر آخرین، بدترین، قویترین و در عین حال دورماندهترین اعتراضی بر ضد مواجههی تکنیک سیارهای و انسان نو بوده است؟ که شخص شما باید تناقضی بدین نحو باشد که بسیاری از ماحصل فرعی اشتغال شما از این طریق قابل توضیحاند که شما با جنبههای مختلف وجودتان که مربوط به هستهی فلسفی روال شما نیستند سخت وابستهی اموری هستید که به عنوان فیلسوف بیاساس آنها را میشناسید؛ مثلاً مفاهیمی چون «وطن»، «ریشه داشتن» و از این قبیل. اینها چگونه با هم میخوانند: تکنیک سیارهای و موطن و مأوی.
ـ نظر من چنین نیست. به نظر شما تکنیک را بیش از حد مطلق میگیرید. من وضع آدمی را در تکنیک سیارهای چون بلیهای نافرجام و محتوم نمیبینم، بلکه من وظیفهی تفکر را درست در این میبینم که در حوزهی خود پایمردی کند تا آدمی اساساً به یافتن رابطهای متناسب با ماهیت تکنیک قادر گردد. درست است که ناسیونال سوسیالیستها در این طریق حرکت کردند. اما آنها بیش از آن از تفکر معاف بودند که بتوانند ارتباطی مصرح با آنچه امروز روی میدهد و سیصد سال است که در راه است ایجاد نماید.
ـ آیا این رابطهی مصرح را آمریکاییها دارند؟
ـ نه آنها هم ندارند. آمریکاییها هنوز دربند تفکر گرفتارند که به عنوان پراگماتیسم، کارسازی و تقلیبی را که تکنیک میکند به پیش میرانند، اما در عین حال راه را نیز جهت انتباه درمورد آنچه خصلت تکنیک است نیز میگردانند. در این اثنا کوششهایی در آمریکا برای بریدن از تفکر پراگماتیسم ـ پوزیتیسم میشود. چه کسی میتواند بگوید روزی در روسیه یا چین روی آوردهای دیرین تفکر بیدار نخواهند گشت تا برای آدمی ارتباطی باز با جهان تکنیک را میسر کنند.
ـ وقتی که این رابطه را هیچ کس نداشته باشد و فیلسوف نتواند آن را به کسی بدهد …
اینکه من با اهتمام خود تا کجا خواهم رسید و این اهتمام در آینده به چه صورتی دنبال خواهد شد و چه تغییری باروری خواهد کرد، امری است که قطعاً ما با من نیست. در سال 1957 در سخنرانیای در دانشگاه فرایبورگ تحت عنوان، «عبارت اصل همانیت» سعی کردم به اختصار نشان دهم تا چه حد تجربهای ناشی از تفکر و مربوط به آنچه مشخصهی خاص تکنیک است میتواند امکانی برای خود فراهم آورد تا آدم عصر جهانی تکنیک از آن طریق با خواستی رابطه یابد که فقط قادر به شنیدن آن نیست، بلکه خود جزو آن است: تفکر من به وجهی اجتنابناپذیر با شاعری در هلدرلین ارتباط دارد. هلدرلین برای من یکی از شاعرانی نیست که آثارش ضمن آثار دیگر موضوع بررسی ادبیاتنویسان است. هلدرلین برای من شاعری است که آینده را درمینگرد، کسی که در انتظار خداست و بدین سبب مجاز نیست فقط موضوعی برای تحقیقات ادبی باقی بماند.
وظیفهی خاص آلمانیها کدام است؟
ـ پوزش میخواهیم از این که بازگفتهای از شما نقل میکنیم؛ شما در درسهایتان دربارهی تفکر نیچه گفتهاید: «تضادی که میان دیونیزوس و آپونس به گونههای مختلف مشهور است، یعنی میان شور قدسی و نمایش هوشیارانه، قانون مکنون سرنوشت تاریخی آلمانهاست و روزی باید ما را برای هیأت دادن به خود آماده و مجهز بیابد. اما قانون، قاعدهای نیست که ما به کمکش بخواهیم «فرهنگی» را توصیف کنیم. هلدرلین و نیچه با شناسایی این تضاد وظیفهی آلمانیها را با علامت سوالی دریافتن ماهیت تاریخی خود مواجهه ساختند. آیا ما این علامت سؤال را خواهیم فهمید؟ یک چیز مسلم است: تاریخ انتقام خود را از ما خواهد گرفت هر آینه ما این علامت سوال را نفهمیم». ما نمیدانیم شما این را در چه سالی نوشتهاید. حدس میزنیم در سال 1935.
ـ حدس میزنم این عبارت مربوط به درسهای من دربارهی نیچه باشد و مربوط به قسمت «ارادهی معطوف به قدرت به منزلهی هنر» (1936). اما ممکن است سالهای بعد نیز نوشته شده باشد.
ـ میل دارید این را برای ما کمی توضیح دهید؟ چه این مطلب ما را از یک راه عمومی به سرنوشت، یعنی آلمانیها میرساند.
ـ معنای این گفته را میتوانم به این صورت نیز بیان کنم: اعتقاد من این است که بازگردانی موثر تکنیک از همان جا جایگاه جهانیای که منشأ تکنیک مدرن است میتواند صورت گیرد و اینکه بازگردانی از طریق اقتباس ذِن بودیسم یا دیگر تجارت شرقی نمیتواند میسر گردد. برای تغییر تفکر ما به کمک رویآوردهای اروپایی و بازیابی آنها نیازمندیم. تفکر را فقط تفکری میتواند دیگرگون سازد که از همان منشأ و خمیره باشد.
ـ منظور شما این است که در همین نقطهای که جهان تکنیک برخواسته است این جهان باید …
ـ به معنای هگلی آن رفع گردد، نه اینکه از بین برده شود، اما نه فقط توسط آدمی.
ـ و شما آلمانیها را خصوصاً عهدهدار وظیفهای میدانید؟
ـ بله، به معنای هلدرلینی آن.
ـ فکر میکنید آلمانیها قابلیت خاصی برای این بازگردانی دارند؟
ـ دراین مورد من به خویشاوندی زبان آلمانی با زبان یونانی و تفکر آن توجه دارم. این را فرانسویها همواره به این صورت تأیید میکنند که هر وقت شروع به تفکر میکنند آلمانی حرف میزنند و اطمینان میدهند که زبان آنها از عهدهی تفکر برنمیآید.
ـ غرضتان این است که شما در کشورهای لاتینی و خصوصاً نزد فرانسویها نفوذی چنین شدید داشتهاید؟
ـ فرانسویها این نکته را درمییابند که با همهی راسیونالیته خود به محض اینکه بخواهند این جهان را در منشأ ماهیتش درک کنند دیگر در جهان امروزی نمیتوانند از جای خود تکان بخورند. تفکر را همان قدر نمیتوان ترجمه کرد که شعر را. حداکثر اینکه تفکر را بتوان بازنویسی نمود. به محض اینکه بخواهید ترجمهی لفظی بکنید، همه چیز دیگرگون شده است.
ـ تصور ناراحتکنندهای است.
ـ چه خوب بود ما این ناراحتی را کاملاً به جد میگرفتیم و به این توجه مینمودیم که تغییرات پرآسیبی بر تفکر یونان از طریق ترجمهی آن به زبان لاتینی مترتب بودهاند، رویدادی که هنوز که هنوز است ما را از اندیشیدن گفتههای اصلی تفکر یونانی بازمیدارد.
ـ آقای پروفسور، ما بنا بر این خوشبینی که تفکر قابل انتقال و ترجمهپذیر باشد. چه اگر خوشبینی که محتویات تفکر را علیرغم قیدهای مرزی به خارج عبور داد بیاساس باشد، آن وقت با خطر محلی شدن تفکر روبهرو خواهیم گشت.
ـ یعنی شما تفکر یونانی را در برابر پندار امپراتوری رومی، محلی میخوانید؟ نامههای تجاری را به همهی زبانها میتوان ترجمه کرد. علوم که امروزه برای ما علوم طبیعی هستند و فیزیک ریاضی علم اصلی آنها به همهی زبانها قابل ترجمهاند. درستتر بگویم: علوم ترجمه نمیشوند: بلکه به همان زبان ریاضی بازگو میگردند.
ـ شاید مسألهی دیگر نیز بتواند با موضوع صحبت ما ارتباط داشته باشد و آن اینکه: بدون اغراق ما در حال حاضر با بحران دموکراسی ـ پارلمان سیستم حکومتی روبهرو هستیم. دیری است که ما گرفتار بحرانیم. خصوصاً در آلمان، اما نه فقط در آلمان. این بحران در کشورهای کلاسیک دموکراسی نیز وجود دارد: در انگلستان و آمریکا. در فرانسه که دیگر از حد بحران نیز گذشته است. حال پرسش ما این است: آیا از ناحیهی متفکران به صورت فرعی هم که باشد نمیتوان راهنماییهایی گرفت دال بر اینکه سیستم دیگری باید جانشین سیستمهای موجود گردد و این امر چگونه میتوانند ممکن باشند. در غیر این صورت آدم غیرفلسفی ـ و این آدم معمولاً کسی است که تمشیت امور را در چنگ دارد و خود در چنگ امور گرفتار است (اگرچه او نیست که امور را متقین میسازد) ـ به نتایج خطا میرسد و حتی شاید عواقب وخیمی به وجود میآورد. بنابراین آیا فیلسوف نباید بر این فکر بیفتد که آنها چگونه زیست با همدیگر را در جهانی که خود تکنیک مستحیل ساختهاند، در جهانی که آنها را در انقیاد خود گرفته است میسر میسازد؟ آیا این توقع بجا نیست که فیلسوف بگوید وی چه تصوری از امکانات زندگی دارد و درست نیست که اگر فیلسوف هیچ اظهاری در این مورد نکند، در وجهی ـ هر قدر هم این وجه ناچیز باشد ـ از اشتغال و تکلیف خود قصور ورزیده است؟
ـ تا آنجا که من میبینم هیچ فردی به تنهایی نمیتواند جهانی را در کلش بر مبنای تفکر چنان درنگرد که دستور است عملی در مورد آن بدهد و آن هم با در نظر گرفتن این وظیفه که از نوبنیادی برای تفکر بیابد. تفکر در حدی که بخواهد خود را جدی بگیرد و در عین حال بخواهد در اینجا دستورالعمل بدهد در مواجههی با رویآوردها درمانده خواهد شد. کدام مجوزی میتواند تفکر را در این امر مجاز بشناسد؟ اظهارت دستوری در عرصهی تفکر وجود ندارد. تنها میزان برای تفکر آن است که امر مورد تفکر به دست میدهد. این درست همان امری است که بیش از هر چیز در خور پرسش است. برای اینکه این ارتباط خوب شناخته شود نخست باید رابطهی میان فلسفه و علوم را بررسی کرد، علومی را که موفقیتهای تکنیکی و عملیشان تفکر را دیگر به معنای فلسفی زائد مینمایانند. بیگانگی تغذیه شده از طریق استیلای علوم نسبت به تفکری که از پاسخگویی روزمره به پرسشهای جهانبینانهی عملی خودداری میکنند قرینهی لودهندهای است برای وضع دشواری که تفکر از حیث وظیفهی خود در آن میخکوب شده است.
ـ آقای پروفسور، اظهارت دستور جائی در عرصهی تفکر ندارند. از این رو جای تعجب نخواهد بود که هنر مدرن امروزه نمیتواند اظهارات دستوری بکند. آن وقت شما هنر را «خوب» مینامید، در حالی که هنر مدرن غالباً خود را به منزلهی آزمون میفهمد. آثار هنر مدرن، کوششهائی …
ـ من با کمال میل حاضرم یاد بگیرم.
ـ کوششهایی هستند از درون فضای تنهایی آدمی و هنرمند و میان این کوششها گهگاه نیز تیری به هدف میخورد.
ـ اتفاقاً درست سوال ما همین است: هنر کجا قرار دارد؟ جایگاه هنر کجاست؟
ـ درست، اما شما این ترتیب از هنر توقعی دارید که حتی از تفکر هم دیگر ندارید.
ـ من از هنر توقعی ندارم، بلکه میپرسم هنر چه جائی برای خود گرفته است.
ـ اگر هنر جای خود را نشناسد مخرب است؟
ـ بسیار خوب از این بگذریم. اما من میل دارم این تشخیص را بدهم که من رهنمود هنر مدرن را نمیبینم، خصوصاً که روشن نیست هنر خصیصهی خود را در چه میبیند، یا اینکه اساساً آن را میجوید.
ـ هنرمند هم از ارتباط با رویآوردها بیبهره است. میتواند رویآوردها را زیبا بیابد و بگوید: ششصد سال یا سیصد سال و حتی تا سی سال پیش چنین نقاشی میکردند، اما او دیگر نمیتواند این طور نقاشی کند. حتی اگر بخواهیم هم دیگر نمیتواند. در غیر این صورت هانس فن مه گه رن، نابغهی جاعل که بهتر از دیگران میتوانست نقاشی کند، بزرگترین هنرمند بود. اما دیگر چنین کاری نمیشود کرد. بدین گونه هنرمند، نویسنده و شاعر در موقع مشابهی نظیر موقع تفکر قرار دارند.
ـ اگر «فرهنگپردازی» را جایگاه هنر، یا شعر و فلسفه تلقی کنیم، آن وقت این همسانسازی درست است. اما به محض اینکه نه فقط «پرداختن»، بلکه آنچه فرهنگ نام دارد نیز در مظان پرسش قرار گیرد، آنگاه انتباه در مورد امری که در مظان پرسش واقع میشود نیز در حیطهی تفکر جای میگیرد، تفکری که حدود اضطرابش را مشکل میتوان به پندار آورد. اما اضطرار بزرگ تفکر تا آنجا که من میبینم در این است که امروزه دیگر تفکری وجود ندارد که قادر باشد تفکر را به امر در خور تفکر و بدین گونه به راه تفکر برساند. برای تاب امروزیان، عظمت آنچه باید اندیشیده شود پرعظیم است. شاید ما بتوانیم با محنت، باریکه راهی بسیار باریک در این معبر برزخی خود باز کنیم.
ـ آقای پروفسور هیدیگر ما برای این گفتوگو از شما سپاسگزاریم.
پینوشت:
1ـ مجلهی اشپیگل، شمارهی 23، 31، ماه مه 1976. این گفتوگو در سال 1966 صورتگرفته است. خواست مارتین هیدیگر این بوده که «گفتوگو» پس از مرگ او منتشر شود.