آخرین نوشته های ادبی
راه
ظلم
خمار فراموشی...
قهوه قاجار
حکایت حال
نامه ای از دلبر
کابوس
پربیننده ترین ها
زبان خداوندگار
دل سنگین
مقام شامخ معلم
نقش اندیشه ورزی در شعر
مسیر بود و نبود
آخرین اشعار ارسالی
عمر از پروایِ دوزخ بر فَنا بود و گذشت
روزه و ذکرِ دعا هم، بی بَها بود و گذشت
چشمِ سر بی بهره شد از دیدنِ رویِ قشنگ
چشمِ دل در حسرتِ روزِ رجا بود و
در سیبری
چشمانت
دما
چقدر
قراراست
سرد شود؟
تا چندفارنهایت؟
من ولی
از دوست داشتنت
سرد نخواهم شد
تا بی نهایت... .
1395 2 17
شهرستان زیبای گرمی
با موبدان بنشستی و کلام از تو بگذشت
راه فلسفه بنوشتی و رهام از تو بگذشت
آیین نیکو هرگز از یاد کسی نرود به مرور
جمشید زمان نگهدار،که جام از تو بگذشت
لب به لب، نقش لبت روی لبم افتاده است
چون هلالِ مـاه تابان در شبم افتاده است
آنقـــــدر زیبایـــی و دل می بـری با دلبـری
با نگاهت زلـــــزلـه در م
عاشق تر از خانه ی دل مگر دگر جایی هست
گشته در میان هیاهوی جهان حالا مست
این چشم که در غیاب یاران گریست
در کشور ایران،خانه شهیدان بزیست
حالا که دل
از لغزش دست های پیر دانا
فهمیدم که عمر به مفت، زمانه نمیدهد
هرچه داده را لاکردار پس میگیرد
نوزادی را با چیزی به نام کودکی
کودکی را با نوجوانی،
ازیاد نخواهم برد احسانِ کسی هرگز
دستی که چراغ آورد در ظلمت شبهایم
چشمانِ نگاه کرده با مهر ،مرا یکبار
احسانِ نگاهی را بگذار به لبهایم
گر هر
میان ماندن و رفتن، حضور را بلدیم
مرور ثانیههای قطور را بلدیم
چون از تبارِ زمین خوردگانِ برپاییم
فرازهای بلند غرور را بلدیم
شدیم سالکِ عرف
سر بریدم با قلم، دیگر نمانده واژه ای
وقت رفتن آمده، دیگر نمانده چاره ای
دم به لب آمد، ز نوش باده های ارمنی
بسکهمن آشفتهامدیگر نماندهباده ای
گفتم بمان با من، نرو، بر من بنوشان باده را
گفتی تهی کن ابتدا، این ساغرِ آکنده را
گفتم قدم بر چشمِ من، بُگذار و دل را خانه کن
گفتی مرمّت لازم است،
غریق در وسواس دو گانه وبر تخته ی پاره ای
روم به سوئی و گو شه ای راه بسته نه چاره ای
آتش نهاد چنان بر خرمن پروانه یک شبی
که ز غصه تا سحر شمع خفته
گل نازنین قلبم
رفیق دستای سردم
طبیب این تن خسته
حبیب روزای دردم
رفتی غم نبودت
میزنه سیلی به رویم
میشکنم اما میخندم
واسه حفظ ابرویم
نیست
دلم میخواد یه چیزی رو بدونی
دیگه نه عاشقی نه مهربونی
چی شد تو اومدی تو سر نوشتم
چطوری من دلم به تو سرشتم
این همه من برای تو می مردم
این همه شعر
در پیلهام
چای دم کردم
گاه گاهی مینشینم و به نور فکر میکنم
چشمانم را میبندم
قلب صدایش در پیله میپیچد
نور در فقدان معشوق را چه صنم
آنگاه
بــارالهـــــا زین همـــه کـون ومکــان
حیرتم ازخلقت این زمیــن وآسمـــان
هرکدام درجای خودبااین همه نظم ونشان
تا نپرسند راز خلقت ازمـــن لکنت زبــ
1. گالش لاکۊی
2. دمیسال خأستنی
3. أویری جی
4. تی آسمۊن بی رنگأ بۊنه؟
5. مجمأ سۊ أۊیٚ ما ۊ أفتؤی دنکۊشتأره
6. ستارأنه کشکشان
7. هیزارتأ وآمۊتن
مرد، از اتوبوس پیاده شد
ساک خاطراتش را برداشت
چند قدمی که دورتر شد
آن را بر زمین گذاشت
بغضی در گلو و اشکی گوشه ی چشمانش متبلور بود
آه سردی کشید
نقطه ی عطف مرا، سمت تو مایل می شود
تو نمودار ببین، فلسفه با دل می شود
به جماعت نخوری، بس که تو را هندسه شد
هر که دیدست تو را، مرتبه قائل می شود
با من از دست هایت بگو
از اِنحنای نازک انگشتانت
از گرمای تموز نهفته در پنجه ها
با من از نوازش های دلخواه بگو
از دوری و نزدیکی اروحِ میانِ دو دست
حرف نمی زد
حرف نمی زدم
سکوت آشفته داشت گل می کرد
میان ما و این همه فریاد مرکب از پوچی،
گل می کرد پیاپی اما،
خبری از بهار نبود،
باید به معجزه فکر
شال آشنا
فنجان قهوه را روی میز گذاشتم و نشستم.
هرچند قدیمی اما جای دنج و آرامی بود،
هنوز همه چیز رنگ و بوی گذشته را داشت دیوار ها، نقاشی ها، م
هرچند شکایت از زمانه داریم
در ناخوشی و خوشی بهانه داریم
در بین تمام قیل و قال دنیا
همواره قرار عاشقانه داریم
حسن عباسی
خیره به چشم نمناک غروب
یادی از ساعت حسرت
ساعت بی تو
آمد به سرش
آواز شب از دور میآمد و
او بی تو
با چشمان دزدیده زخواب
آخرین فصل غروب را
بیتا
خدایا بر دلم هر شب نظر کن
مرا فارغ ز هر بیم و خطر کن
تو یادت باعث آرامشم هست
بیا و شمع عمرم پر شرر کن
به جرم عاشقی آخر ملامتم کردند
درون چاله ای از خاک قامتم کردند
گروهی رند بیاورده دوره ام کردند
با تیغ تیز زبانها حجامتم کردند
برای دهشت مرغان ع
به دادم نرسیدی
ای باغ گل و نور به دادم نرسیدی
ای عطر قلم فور به دادم نرسیدی
دلداده به هر ثانیه از حال تو بودم
ای خاطر مسرور به دادم نرسیدی
وطن یعنی خلیج فارس ریشه است
نگینِ پارسیانِ شیر بیشه است
یَلان مسکون ایران اَند همیشه
مرامداران را کی نامردی پیشه است
وطن یعنی که آرش مردِ جن
همای نجات
سپاس خدای جَماد و نبات
که فرستاد بر ما هُمای نجات
فروزان آذرخشی بشارت داد
مریم یکی پاک سیرت بزاد
خبر داد قاصدک به مری
خواهر خورشید طوس، برده دل از دست هوش
چشمه ی کوثر توئی ، شافع روز جزا
بیا باز بخند به دنیایِ من
به دنیای شادِ پُر از همهمه
درآغوش بگیر این منِ شاد را
بدون ترس و بدون واهمه
بیا زیر و رو کن غم و غصه را
که تو خالق طرح
دست بهدستِ غم زدیم بوسه بهاستکان زدیم
باز نرفت غمت ز سر، حمه به قصدِ جان زدیم...
گریه آواز پر سکوت
نرستن و نشکفتن است
در خیال ابر ...
و وقتی تن می سپارد
این سر سپرده ...
راز بلندایش در گریستن است ...
شکرلله که در ایی دنیا مقیم مشهدم
عاشق و صحن و سراها و حریم مشهدم
می میرم وقتی مورم جایی دگه باور کنن
زنده از حال و هوا ،باد و نسیم مشهدم
یا اما
قصه ما قصهی شک ، ماتم و درماندگی
قصه رنج است و محنت ، خود ته آوارگی
دوستان ، نارفیق و دشمنان در رنگ دوست
جمله گرگان یار و نزدیک اند میش پوست
دست بهدستِ غم زدیم بوسه بهشوکران زدیم
باز نرفت غمت ز سر باده به قصدِ جان زدیم...
دست بر سینه ،ارادت.......
کفتر بام رضا دل شده ی جانان است
شاه بیت غزل عشق همین سلطان است
دل اگر رفت شبی مامن امنش مشهد
گنبد زرد طلا دلکده ی خوبان
نمی خواهم
بزرگ فکر کنم
باید
همانی باشم که تو انتظار داری
هر روز عصر
روبروی همین پنجره
که به سمت دنیا باز میشود
بنشینیم
دواستکان چای شیرین بنوشیم
و
به اتفا قات تلخ امروز ...
گریه نکنیم
و قرنهاست
در جستجوی نامی نو
برای
محبت زنگار بسته
در برزخی به بلندای تاریخ
بر سر دروازه جهان شهر
آواره ایم
وای محبت به یغما رفته ...
مفتون
صحبت از عشقت شد و هیهات پیچاندی مرا
جانم آتش خور شد و سیگار پیچاندی مرا
.
بر سر راهت نشستم تا صدایت بشنوم
یا به فحش و ناسزا ، ای کاش میخواندی م
طریق عشق پیمودم به سختی
راه طولانی دیدم به دشواری
گذر نمودم به هر کوی و برزن
بدیدم دو سه معشوق حیران
پس کوته کنم این سخن
که نه شاید بیابم عاشقی م
ی وقتی چن سال پیش از این
نه اون دورا، اون دور دورا
که قصه داشتن ازشون بزرگترا
قصه ی گرگ ناقلا ، حسنی با مرغ تخ طلا
ی شب اومد از آسمون
زهره ی
افتان و خیزان میروم با شوق وصل روی او
هم جاه و هم جان میدهم تا من رسم برکوی او
عطر نگارم خوش نفس جانی جانم می دهد
عطار برکن مشک و عود تا برکشی
خاطرات را
به خاک سپرده ام.
اما...
دلیل خواب آشفته ام ؟...
روحیست...
که به سودای وصالت.
هنوز...
به ابتهاج نرسیدهست.
زخم هایی که با من است هنوز ، چون رفیقینشسته پهلویَم
رستم ِ خسته ی ِ شُغادْ زده ، بیژنِ چاه های جادویَم
جایْ خوش کرده بر تنِ کمرم ، خنجرِ حرف ها
به دور قدم در راه عشق رفتم
با صبا همراه بودم، از یادها نهفتم
نزدیک به هم بودیم، اما از هم بیزار
خجالت میکشیدیم، در این راه مختار
پنهان از نگاهها
می اندیشم
به اندیشه ای که از سخاوتی نمناک
در واپسین نفس های پودمانی دیگر
بر اندیشه مان رفته است.
مجالی برای فکر کردن نیست
چه غیر ارادی اند فکر ک
از کدامین واژه خواهم عمقِ دردم را بگوید؟
یا کدامین وزن و آهنگی که از جان طاقت آرد؟
من غمینم با که گویم دردِ دل را یا که با من
بر جهانی سرد و
قول داده ام خودم را فنا نکنم
قصدکرده ام به کس جفا نکنم
چون عنکبوت برای روزی خود
خانه ام را بروی باد بنا نکنم
موجب رنجش نسترن نشوم
روی گلبرگ
من باختمت تورا
در این غمار زندگی
این ها همه از آنه تو
من باشم و این بردگی
روزگار رویش به سمت ما نشد
عاقبت باختم تورا من ماندم و شرمندگی
تو نُقل نَقل محفلی ولی چو سِرّ نهفته ای
شکوفه ای که در شکوه شاعران شکفته ای
حقیقت است مجاز نیست که در دیار عاشقی
به زخم دل تو مرهمی که رخ ز من ن
زلف سیه و چشم سیه داری ولیکن زبانت سرخ است
نیش حرف داری و کلامت چون ذغال داغ سرخ است
میدهی بر باد سر سبزت را زین لق لقه بازی های زبانت
می کشندت بر دار ولیکن طناب دور گردنت سرخ است
در آغوش تو، نغمههای عشق نواخته میشود،
و قصههای دلدادگی روایت میگردد.
آغوش تو، گرمای خورشید در زمستان سرد است،
و پناهگاهی امن در طوفانهای زندگی
امشب ای اشک ، تو بااین دل من هم نفسی
مجلست گرم ، که تا صبح همی مانده بسی
غارت جان بکنید هر دو و ایمان از من
خبر از محتسبی نیست و فریاد رسی
چند بیتی را نوشتم تا بماند یادگار
این سبب گرددنمایی بهرمن حمدی نثار
گر تو نیکیها نمایی مهربان دردو جهان
کن یقین گردی تو در نزدِِ خدایت رستگا
در بهارم من ولی بر من خزان عشق گذشت
خنده و گریه در این حول جهان عشق گذشت
از جلو خنده ولی از پشت بد گویی که کرد
هرچه بوده طایرم در آسمان عشق گذشت
یاحضرت معصومه (س)
ای سرور بانــوان سخنور ای گـوهر پاک و عطر احمر
هم دخت امام و یار آوئی ای باب کرم خوش آبروئی
ای خـواهر
چسب های زخم اش را
روی شکستگی ِ
سنگ هایی می گذارد
که نگذاشته اند
شکستگی هایش محو شوند ...
ن . مهتاب
پ . ن :
این شعر تقدیم می شود به
جناب حجت الله یعقوبی
یکی از انسان هایی که هزینه ی
متعهد بودن را
پذیرفته است
ای بشر در زندگانی، راه نامردی چرا؟
در میانِ دردمندان حسِّ بی دردی چرا
آشیان را بر فرازِ برجِ نامردی مساز
ای عقاب آفرینش، آشیان گردی چرا
سبزه و
نگرفت کار این دل نگرفت بار دیگر
منو زخم این جدایی شب انتظار دیگر
دل بی قرار خود را سر وقت بامدادان
پی یک نشانی از او ببرم دیار دیگر
به سر آمد
به کمانی که در ابروی تو تیر انداز است
دل من زخمی آن زخمه ی خونین ساز است
لب شاه توت تو شاه غزلیات شد و
مرغ هر بیت من از عشق تو در اواز است
به
باز باران با ترانه
هیچکس خوشحال نیست
فکر سیل و چکه ی سقف اتاق
فکر سرما،فکر ظلمت بی چراغ
قرار بین من و تو ، درست لحظه ی طوفان
کنار رقص گروهی برگ های درختان
قرار بین من و تو ، همان زمان که ز پیله
شبیه معجزه ، بالی قشنگ گشته نمایان
لحظهام با خیال تو شیرین
گرچه آن صورت فریبایت
دور از منظر نگاه من است
لیکن آهنگ دلنشین صدات
بهترین موسیقی برای من است
چهرهات در خیال میآرم
سنگ تنهایی به سرعت آمد و بر دل نشست
روز سختی بود آن روزی که جام دل شکست
ساحل آرام و آبی وسیع بی کران
جان پناهم شد در آن طوفان بی پروای پست
ر
مـهـرْبانـم ؛ بیش از بیش مـهـرَبـان بـمـان
آرایـش کــن بــر مــن ، نــوجــوان بــمـان
مـن بـا تـو ، تـو بـا مـن بـال و پـر شـدیـم
پــرواز مــیـگـ
از چشم خود افتاده ام خیس ولی
سستی آن دست پای خود را فراموش رفته ام اما
جگر خون سکوت خود را خونین جگر گشته ام شاید
در حسرانی جوان پیرمردی آشنا جست
تمام عمر.
هرشب.
لمس ِ چین ِ زلفهایت را
به انگشتان بی جانم
بشارت دادم اما...
جهان بازیچه ای می خواست
من بودم...
رنگ چشمان تو دارد دلربایی میکند
قبله گاه دیدگانم را خدایی میکند
شب به پیش چشم تو از خویشتن گشته تهی
ماه را برق نگاه تو هوایی می کند
رنگ چشم
به نام خداوند یکتا خالق بی همتا
خونه بی حضور تو،
پُرِ لحظه های دلواپسیه
خونه وقتی که تو
من خوشم با خوشترین درد جهان
دردی که تنها دارد یک درمان
تنها یک طبیب میداند دردم را دوا
اما او درمان را بر من نمیدارد روا
او خود دردمند درد د
خرد دانش مرد افزون کند
تبهای ز مغز تو بیرون کند
خرد مایه ی زندگانی بُوَد
خرد دانشی جاودانی بُوَد
خرد ورز باشه و نو اندیش باش
به هرکار تو یاو
این همه نقش به دیواره قلبم تو زدی
داریوش و پسرش به تخت جمشید نزد
نقش من دیوار سنگی
نقش رستم. نقش کوروش. آن بزرگِ مردمی
نقشِ تو بود نگارم شَهِ آ
باورت کردم وُ سکوتم باز،
در سرم بمبِ ساعتیتر شد
در زمینی که موجِ غم دارد
صحبت از خاکِ قیمتیتر شد
اینکه با هر قدم تو همراهی،
در نگاهم غریبه می
من از تمامی دنیا کناره می گیرم
به کنج خلوت خویشم بهانه می گیرم
بسوز اشک دلم امشب بسوزکه می بینم
به درد انتظار مبتلایم ولی نمی میرم
شعر ساده.
شب،غریوِ جاده را حس میکنم
مجلسی آماده را حس می کنم
همرهِ صد شاپرک، در بزمِ نار
بویِ عشقِ ساده را حس میکنم
برده ی عشقم
برای روزهایی که واژه ها غمگیند
چیزی ندارم بنویسم
برای واژه هایی که زندگی می کنند
چیزی ندارم بگویم
اما برای آخرین قصه ایی
که باعث شد عاشق بمانم
شعر ولادت امام رضا (ع)
خوش به حالِ کفترای
حَرَمِت امام رضا جون
که یکی یکی نشستن
روی گُنبدِ طلاتون
نه غَمی دارن نه غُصه
با شما خوشِ دِلاش
دخترانم به یک صدا گویند
درس ومکتب کجا گم گشته؟
مکتبم چهار قدم بالا هست
ولی افسوس.که درش بسته
دخترانم بزیر سایه ای ظلم
این چه ظلمیست،بدون وقفه
دخ